موندن و سوختن و ساختن

ساخت وبلاگ

۲ هفته گذشت اما دختر نتوانسته بود صدای مرد را فراموش کند... به سمت پیغام گیر رفت، نوار را پیدا کرد و داخل آن قرار داد. سپس بارها و بارها به صدای دلنشین مرد گوش داد...ساعاتی بعد شمارهً او را از لیست تماس ها یافت و در حال کشمکش با خود سرانجام به آن شماره زنگ زد.

-مرد: الو، بفرمایید؟!

-دختر:[با کمی مکث] سلام.

-مرد:سلام! ببخشید، شما؟

-دختر: من مالک جدید خونه ی ابریشمی هستم. شما دو هفته پیش زنگ زدید و برای تولد یه دوست قدیمی متنی به صدای خودتون بهش کادو دادین...

-مرد: آه، بله! درسته. خیلی ببخشید، من نمی دونستم که اون از اینجا رفته. آخه ما خیلی کم با هم در ارتباطیم. واقعا متاسفم از اینکه مزاحم شما شدم...

-دختر:اوه، نه نه! اصلا موضوع این نیست! من به خاطر چیز دیگه ای با شما تماس گرفتم. در واقع... چطوری بگم...

-مرد: اتفاقی افتاده؟ حالتون خوبه؟

-دختر: بله، خوبم.می خواستم...[نفس عمیقی کشید و با کمی مکث ادامه داد] می خواستم بگم من عاشق صداتون شدم. نمی دونم چطور این اتفاق افتاد، اونم درست وقتیکه قرار بود هیچ اتفاقی نیفته...

-مرد: اما...

دختر میان حرف او پرید و گفت: میتونم یه خواهشی ازتون بکنم؟. . .

و اینگونه مرد هر روز، راس ساعت ۶ عصر به او زنگ میزد و به مدت ۲۰-۱۰ دقیقه ضمن صحبت با هم، برای او متنی از کتابهای گوناگون و یا داستانی دنباله دار از خودش می خواند. و دختر با تمام وجود به او گوش می سپرد!

[۹ ماه بعد] مرد با صدای گرفته ای شروع به تعریف کردن فصل آخر داستانش کرد. لحظاتی بعد دختر صحبتش را قطع کرد و با حالتی مهربانانه اما نگران پرسید:چرا صدات گرفته؟! چی شده؟ سرما خوردی؟

-مرد:اممم...آره، از صبح که بیدار شدم اینجوریم.

دختر: چرا مراقب خودت نیستی آخه!...کاش زودتر بهم میگفتی. این سوپی که میگم رو درست کن ،زود زود خوب میشی.خیلی هم خوشمزه ست! برو یه قلم کاغذ بیار تا برات بگم...

چند روز گذشت و صدای مرد بهتر شد، اما او مثل همیشه نبود. این را زنگ غمگینی که در صدایش رخنه کرده بود برای دختر آشکار می ساخت!

-دختر: چند وقته مثل همیشه نیستی. نمی خوای بهم بگی چی شده؟

مرد صدای خود را صاف کرد و گفت: من خوبم! هیچ مشکلی نیست...

دختر: نه، تو داری یه چیزی رو از من پنهون میکنی! حتی اگه خودتم بخوای، صدات نمیتونه به من دروغ بگه!

مرد به سرطان دچار بو و اینک بیماری او رو به وخامت گذاشته بود...

-مرد: من دیگه فرصت زیادی برام نمونده. میتونم یه خواهشی ازت بکنم؟...

پس از مرگ مرد روزها به سختی و کندی برای دختر سپری میشد. انگار زمان در ساعت ۶ عصر متوقف شده بود! دختر طبق قولی که به مرد داده بود به جمع آوری آخرین رمان او از طریق صدای ضبط شده اش روی نوارها پرداخت و فصل آخر آن را نیز که هنوز نوشته نشده بود، به درخواست او و با استفاده از راهنمایی هایش به طرز شگفت آوری با قلم خویش به پایان رساند. سپس دست نوشته ها را برای چاپ آماده کرد و روی صفحه ی نخست آن نوشت: به یاد او که قلمش معجزه بود و آوایش عشق!

پس از انتشار، کتاب با تحسین اکثریت منقدین روبرو شد و پس از دریافت جوایز بسیار در مجامع ادبی، موفق به کسب عنوان بهترین کتاب سال گشت!

...دختر چمدانش را بست و خود را به جاده سپرد، در حالیکه صدای مرد وجود او را تسخیر کرده بود: ماندن بهانه ایست و رفتن بهانه ای دیگر. ما همواره در رفت و آمد به سر می بریم تا بی بهانه نباشیم...

عشق بازی آسمون...
ما را در سایت عشق بازی آسمون دنبال می کنید

برچسب : موندن,سوختن,ساختن, نویسنده : 3alonebeed بازدید : 215 تاريخ : شنبه 28 مرداد 1396 ساعت: 12:59